عکس ژله

ژله

۱۴ اردیبهشت ۰۳
قسمت۴۹
حنا

پشت سرش راه می رفتم
دل تو دلم نبود
یعنی چی شده که جلوی اونا
نمی تونست بگه!!
انگار طولانی ترین راه دنیا مسیر اتاق عمل تا اتاق اون دکتر بود
با ایستادنش به تبعیت از اون وایستادم
این لحظه ها برام بدترین و سخت ترین لحظه های عمرم بود
وارد اتاقش شدم و روی صندلی نشستم
اونم روی صندلیش پشت میز نشست و پرونده ای که مقابلش بود باز کرد
بی قرار به دهنش چشم دوختم تا بگه حنا سالمه...
بالاخره دهن باز کرد و من تک تک کلمه هاشو رو هوا قاپیدم
گفت عمل جراحی خانوم رفیع با موفقیت انجام شده...
نفس آسوده ای کشیدم و لبخند محوی روی لبم اومد
امّا...
لبخند روی لبم خشکیددوباره ترس...
ادامه دادبه خاطر خون ریزی شدید ناحیه داخلی شکم و رحم مجبور شدیم رحمشونو خارج کنیم!!
دنیا رو سرم آوار شدرو صندلی وا رفتم
مات نگاهش می کردم
تک تک کلمه هاش تو ذهنم اکو می شد..
لبهای دکتر تکون می خورد ولی من هیچی از حرفاش نمی فهمیدم
یعنی حنادیگه نمی تونه بچه دار بشه؟!
سرمو تکون دادم و بلند گفتم نه..نه!این امکان نداره!!
دکتر ساکت شد و با ناراحتی بهم نگاه کرد
متأسفم پسر جون چاره ی دیگه ای نداشتیم
سرمو تو دستام گرفتم و با انگشتم روی شقیقه هامو فشار دادم
احساس می کردم سرمو روی شعله های آتیش گذاشتن...
گفت اگه رحمشو خارج نمی کردیم زنده نمی موند
آخه این چه تاوانیه؟!این عدالت نیست خدا!برای چی باید تا آخر عمر از چشیدن طعم پرورش دادن یه موجود زنده تو وجودش محروم بشه
این مجازات کدوم گناهشه؟!
دستمو روی صورتم کشیدم
خیس بود
همون چیزی که شش سال بود زندانیش کرده بودم
امّا حالا آزاد شده بود..
با حکم عشق با حکم دوست داشتن
دوباره از قفس شیشه ای چشمم آزاد شده بود
بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق اومدم بیرون
پاهامو روی زمین می کشیدم
راهمو به محوطه ی پشتی بیمارستان که شبیه پارک بود کج کردم
روی اولین صندلی که دیدم نشستم....
الان نمی تونستم باهاشون حرف بزنم
سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم
ابرهای سنگین و خاکستری تمام آسمون رو پوشونده بود
درست مثل ابرهایی که خیلی وقتی رو آسمون دلم جاخوش کرده بودن و قصد رفتن هم نداشتن
چشمامو بستم نمی دونستم چجوری باید بهش بگم؟اصلاََ چی باید بهش بگم؟! من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم امّا حالا با این وضعیت باید شاهد اشک و حسرت و زجه هاش باشم
خدایا چطوری تحمل کنم؟مگه نگفتی به عاشقا صبر می دی؟پس چرا من صبر ندارم؟!چرا آرامش ندارم؟!
از وقتی فهمیدم دلباختم یه لحظه آرامش ندارم...آسایش ندارم!
پس کی تموم میشه؟داری امتحانم می کنی؟!می خوای ببینی چقدر توان دارم؟!چقدر می تونم پای عشقم وایسم؟!با همه ی کاستی هام..با همه ی کاستی هاش...آره؟!!
اشکام تمام صورتمو پوشونده بود
واسم مهم نبود کسی تو این وضع ببینتم
دیگه نمی تونستم تو خودم بریزم و دم نزنم!نمی تونستم مثل مردایی که الگوم بودن محکم باشم و گریه نکنم..
حالا می فهمم همه ی اون حرفایی که وقتی بچه بودم درباره ی مرد بودن بهم می زدن باد هوا بوده!
مرد نباید گریه کنه
مردی که گریه کنه مرد نیست
هیچ زنی نیاید اشکای یه مرد رو ببینه..
چرا؟مگه مردا آدم نیستن؟زن و مرد قبل اینکه زن و مرد باشن آدمن!
مگه مردا احساس ندارن؟!چون اسمشون مرده نباید گریه کنن؟!
آرنجمو روی پام گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم
دوباره فکرم به حنا معطوف شد
اگه الان بهش بگم چه اتفاقی واسش افتاده و بعد بهش از علاقم بگم مطمئنم می ذاره به حساب ترحم!شک ندارم!
پس فقط میمونه یه راه..
اونم اینکه اوّل بهش بگم دوستش دارم و بعدش حقیقتو بهش بگم..
سرمو بلند کردم و به رو به روم خیره شدم
آره بهترین راه همینه
ولی با این سر و وضعم همه شون می فهمن اتفاق بدی افتاده
پس اول باید خودمو از این ناراحتی و آشفتگی خلاص کنم
حداقل در ظاهر!
با این فکر سریع از روی صندلی بلند شدم
بیش از این معطل می کردم ممکن بود مامان شک کنه
با سرعت وارد بیمارستان شدم
با بدبختی دستشویی رو پیدا کردم
شیر آبو باز کردم
نگاهی به قیافه ی خودم توی آیینه کردم
با این قیافه می رفتم پیششون خودشون تا آخر قضیه رو می رفتن
یه مشت آب سرد پاشیدم به صورتم تا از التهابش کم بشه
باید برای حنایه وکیل کار کشته می گرفتم
اگه در مورد کاری که کرده چیزی به پلیس بگه برای همیشه از دستش میدم و من اینو نمی خواستم!!می دونم خودخواهیه...همه ی عاشقا خودخواهن!!
عشقم فقط متعلق به منه
نمی ذارم هیچ کسو هیچ چیز ازم بگیرتش..هیچکس!!
شیر آبو بستم از دستشویی اومدم بیرون به سمت اطلاعات رفتم
وایستادم تا مردی که جلوم بود کارش تموم بشه
بعد از اینکه کارش تموم شد رفت
خانمی که اونجا نشسته بود با دیدنم منو شناخت و آدرس اتاق حنارو داد
وسط راه بودم که یادم افتاد به دکترش نگفتم نمی خوام فعلاََ حرفی به حناو مامان و ماه منیر بزنن
راه رفته رو برگشتم
خدا رو شکر تو اتاقش بود
در زدم و بعد از اینکه اجازه ی ورود داد وارد اتاقش شدم..با دیدنم عینکشو آورد پایین و موشکافانه نگاهم کردحقم داشت
حال اون موقعم کجا و حال الانم کجا!
با دست صندلی رو نشون داد و گفت‌بشین
نشستمدستشو رو میز گذاشت و منتظر شد

============

وقتی از اتاق اومدم بیرون و درو پشت سرم بستم نفسمو با آسودگی بیرون دادم فکر نمی کردم قبول کنه ولی قبول کرد و گفت به پرستار ها هم میگه که حرفی نزنن تا خودم بهش بگم
با قدم های تند خودمو به اتاقش رسوندم
نفس نفس می زدم
ایستادم تا ریتم نفس کشیدنم عادی بشه
نمی خواستم هیچی رو لو بدم
تقه ای به در زدم و وارد شدم
مامان روی صندلی نشسته بود و ماه منیر کنار تخت ایستاده بود و دست حناگرفته بود
به حنانگاه کردم
چقدر رنگش پریده بود
روی صورتش پر از زخم و کبودی بود و دور پیشونیش کامل باندپیچی شده بود
کامل رفتم تو و در اتاقو بستم
سعی کردم به حنانگاه نکنم
دیدنش بین اونهمه سیم و دستگاه برام مثل عذاب و شکنجه بود
از خدا خداستم این مدت بهم تحمل بده تا بتونم کاری که شروع کردمو به پایان برسونم
لبخندی زدم پرسیدم حالش چطوره؟
ماه منیر برگشت طرفم
چقدر تو این یه روز حس کردم شکسته شده هم اون هم مامان...
معلومه تو این همه سال خیلی بهم وابسته شدن
با صدای خش دار و گرفته ای گفت تا فردا صبح بهوش نمیاد
پرستارش گفت چون هم خون زیادی از دست داده هم اثر داروی بیهوشی که بهش زدن هنوز از بین نرفته
مامان اومد سمتم
نگرانی تو صورتش هویدا بود
از در دور شدم و خودمو بهش رسوندم
گفت دکترش چی گفت؟!
با حفظ ظاهر و لبخند گفتم گفت به خاطر داروی بیهوشی و ضربه ای که به سرش خورده ممکنه اتفاقات اخیر یادش نیاد
با نگرانی گفت همین؟!
نفس عمیقی کشیدم
حالا قسمت سختش بود نه!ضربه شدیدی به شکمش خورده
روی شکمش بخیه زدن وقتی بهوش بیاد دردش زیاد میشه مواظب باشید یه وقت تکون نخوره یا فشار به شکمش نیاره وگرنه بخیه ها پاره میشن و دوباره خونریزی میکنه
مامان نگاهی به حناکرد و دوباره به من خیره شد
هنوز توی چشماش رگه های سرخ دیده می شد
به ماه منیر نگاه کردم به نظر می رسید هر دوشون حرفمو باور کردن
برای اینکه ذهنشونو منحرف کنم ادامه دادم تکلیف پاشم که معلومه حالا حالاها باید تو گچ باشه!
از اینکه مجبور بودم به عزیزترین کسانم دروغ بگم بیزار بودم. ولی راه دیگه ای نداشتم
به اصرار ماه منیر برگشتیم خونه
البته زیادم برام بد نشدمی تونستم به خودم برسم تا فردا سرحال باشم
تمام مدت به این فکر می کردم که واکنش حنابعد از فهمیدن حقیقت چیه و واقعاََ هم از واکنشش می ترسیدم
باید خودمو آماده می کردم..
...